×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

افزونه جلالی را نصب کنید.  .::.   برابر با : Monday, 25 November , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 0 خبر

یار محمد شنیدم شاه شدی

حکایتی از:
عبدالرسول نوری

آبادی ما تا دهه ی ۵۰ خورشیدی به دلیل عدم جاده های مواصلاتی و دیگر امکانات رفاهی در فقر و مسکنت غوطه ور بود،منبع امرار و معاش اهالی بر پایه ی کشاورزی آنهم به صورت دیم استوار بود که آنهم به باران رحمت بستگی داشت،در کنار کشاورزی بعضی ها به کار پرورش دام و طیور نیز می پرداختند،در مجموع نوعی خودکفایی نسبی حاکم بود، اهالی در تامین مواد غذایی و دیگر مایحتاج زندگی متکی به محصولات خود بودند، تنها نیاز آنها به جامعه شهری خرید البسه و پوشاک و قند و شکر و چای و تنباکو بوده که عمدتا توسط فروشندگان دوره گرد و پیله ورها تامین می شد،به همین جهت میل رفتن به شهر در آنها خاموش بود،البته اونموقع ها رفتن به شهر برای خیلی ها امری دشوار و سخت بوده است، هزینه های سفر از کرایه ی ماشین گرفته تا مسافرخانه و قهوه خانه با اقتصاد بخور نمیر روستای ما، تتمه ای باقی نماند که اهالی هوای رفتن به شهر را بکنند، درست مثل همین الان که آدمی هوس سفر به اروپا بکند، این سیر و سفر برای کسانی مقدور است،که ژن خوب داشته باشند و پولشان از پارو بالا برود و چند حساب بانکی چرب و چلی داشته باشند که علی برکت الله پول روی پول تلنبار شده باشد.
بعضی از مردم اهالی که برای دوا و درمان به شهر می رفتند، موقع بازگشت از جاذبه های شهر تعریف می کردند، همین تعریف و تمجیدها باعث شد که بیشتر مردم برای رفتن به شهر آرزوهای رنگارنگی در ذهن خود ترسیم می کردند، اما به فعل درآوردن این آرزوها تقریبا برایشان تبدیل به امری محال شده بود تا اینکه ، کم کم جاده هایی احداث شد، اول ماشین های باری(پیکاب) برای خرید مازاد محصولات کشاورزی به روستا آمدند،پیکاب ها نقطه ی عطفی شدند که اهالی پایشان کم کم به شهر باز بشود.
حکایت یارمحمد شاه یکی از حکایت های معروف آبادی ما هست که نسل های دهه های ۳۰ و ۴۰ هنوز آن را بخاطر دارند،
یار محمد در سنین نوجوانی دچار عارضه ی روحی و روانی می شود،به تعبیر مردم اهالی دچار جن زدگی شده بود،در عالم توهم و خیال مدعی می شود که به مقام پادشاهی رسیده است و برای اثبات پادشاهی اش یک ورق کاغذ سفید نشان مردم اهالی می داد که این حکم پادشاهی وی می باشد،اهالی از سر ترحم به حکم پادشاهی شاه یارمحمد نگاهی می انداختند و سری تکان می دادند،بعضی ها بهش می گفتند:*سلام اعلیحضرت!* شاه یارمحمد کلی
خوشحال می شد که مردم بالاخره پذیرفتند وی پاد شاه این آبادی است و با همین رویا زندگی می کرد،کم کم حال واحوالش خراب و خرابتر شد وبه قولی روانی کامل شده بود،خانواده اش او را در یک اتاق حبس کردند که مورد آزار دیگران قرار نگیرد؛خانواده بخصوص پدرو مادرش خیلی ناراحت بودند و مرتب در رنج و عذاب بودند که فرزند دلبندشان اینگونه جلوی چشمشان اسیر توهمات شدید شده است، گریه های مادرش با تم “*گاگریو ودُندال*” دل مردم را کباب می کرد،.پس از مدتی علی مراد که از دایی های مادری یارمحمد بود و کارگر شرکت نفت آبادان بود،بعد از مدت ها بی خبری به آبادی می آید، دایی علی مراد و قتی حال واحوال یارمحمد را می بیند، مصمم می شود برای درمان وی را با خودش ببرد و همین کار را هم می کند. دایی علی مراد ،پادشاه متوهم را می بوسد،بغلش می کند ،دستی برسرورویش می کشد و می گوید:*آقایارمحمد شنیدم شاه شدی*؟او هم با خوشحالی حکم پادشاهی را از جیبش بیرون آورد وبه دایی اش نشان می دهد. دایی علی مراد سری تکان داد وابراز خوشحالی کرد به پدر یار محمد گفت که یارمحمد را حمام کنید من “خورزام”را همراه خودم می برم اهواز ولی پدر ومادر اول مخالفت کردن که نه ممنونیم زحمت نکشید،اذیت میشید و ازاین حرف ها…
خلاصه بعد از چند جلسه روانکاوی حال و روز یارمحمد خوب خوب می شود و به زندگی عادی بر می گردد و تا الان ۹۷ سال عمر پربرکت را پشت سر گذاشته است،یارمحمد در مجالس بعد ها تعریف می کرد، حالم که تغییر کرد.حکم پادشاهی را از جیبم بیرون آوردم دیدم سفیدسفید است!باصدای بلند خندیدم!!دایی و زن دایی وبچه ها جمع شدن دورم دایی گفت چی شده می خندی ؟حکم‌پادشاهی را نشون دایی دادم گفتم دایی جان چندین سال هست که این کاغذ راهمراه خود دارم،ولی الان نگاه می کنم می بینم هیچی نوشته نیست؛دایی علی مراد گفت: همون موقع که اومدم خونتون و حکم پادشاهی را نشونم دادی دیدم یک برگه سفید هست ولی چیزی نگفتم.
خلاصه بعد از درمان،دایی برایم لباس های نو خریدن و برگشتم روستا پدر ومادر و همه فامیل و همسایه ها با دیدنم خوشحال شدند،پدر هم یک گوسفند سر بریدن و بساط خورشت وکباب را به میمنت سلامتی من را انداختند.وبعداز این مردم روستا مرتب با من شوخی می کردن و باهم می خندیدیم.تاسالها بعد هم حکایت پادشاهی مرا برای همدیگر تعریف می کردند.
*نتیجه گیری:*
*باشماست!*

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.